سفارش تبلیغ
صبا ویژن

می‌گویند "آسمان که می‌غرد و می‌بارد

ابرها به‌ یکدیگر خورده‌اند"

اما نمی‌فهمم

من و تو

با این همه فاصله ...!؟

 

بگذریم!

آن شب بارانی

برایم نوشتی:

"دل من است که می‌بارد"

 

آری! دل تو بود و غمت

که روی سر رهگذران می‌ریخت

و بر سر من هم؛

مثل آوار

 

اما

آن شبِ خیلی دور را به یاد آور

که برایت نوشته بودم:

"من بخار شده‌ام!"

  

 آری! دل تو بود که آن شب

می‌بارید بر جسم مُرده‌ام

اما

آن یک قطره باران

که بوی "آبِ بخار شده" می‌داد

من بودم! من!

که نَرم و بی‌محابا

بر لبانت نشست

و از حرارت تو

باز بخار شد...

 

خوب نفَس بکِش مرا

من روح ِ همان قطره‌ای هستم

که با نگاه تیز ِ  مِهرت

به هوا رفت!

 

های! حسرتِ بر لب نِشسته‌ی من!

قرار ما:

یک شب بارانی ِ دیگر

همان لب!


اصلش اینجاست

پ.ن:
صفحه ی نظراتش بسته است می توانید همین جا برایش نظر بگذارید
شاید بخواند.
 


نوشته شده در  شنبه 89/8/22ساعت  10:50 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :