ابرها به یکدیگر خوردهاند"
اما نمیفهمم
من و تو
با این همه فاصله ...!؟
بگذریم!
آن شب بارانی
برایم نوشتی:
"دل من است که میبارد"
آری! دل تو بود و غمت
که روی سر رهگذران میریخت
و بر سر من هم؛
مثل آوار
اما
آن شبِ خیلی دور را به یاد آور
که برایت نوشته بودم:
"من بخار شدهام!"
آری! دل تو بود که آن شب
میبارید بر جسم مُردهام
اما
آن یک قطره باران
که بوی "آبِ بخار شده" میداد
من بودم! من!
که نَرم و بیمحابا
بر لبانت نشست
و از حرارت تو
باز بخار شد...
خوب نفَس بکِش مرا
من روح ِ همان قطرهای هستم
که با نگاه تیز ِ مِهرت
به هوا رفت!
های! حسرتِ بر لب نِشستهی من!
قرار ما:
یک شب بارانی ِ دیگر
همان لب!
اصلش اینجاست
پ.ن:
صفحه ی نظراتش بسته است می توانید همین جا برایش نظر بگذارید
شاید بخواند.